شعر بعثت محمد (ص)
محمد در حرا تنهاي تنها
درپرستش بود خداوندرا كه اوهم بود تنها
كه ناگه آسمان رنگين كمان شد
خداوند آن چه را مي خواست همان شد
ملائك سرعتش مانند نوري در زمان شد
چنان گوئي جدا یک چله ای از یک كمان شد
بگفتا اي رسول الله بخوان اسم خدايت
كه اقرءربك رحمت شود سوي خدايت
بخوان ربت كسي كه آفريد از خون بسته
كه ما گشتيم زكفروشرك انسانها خسته
در آن پائين كه احشام مي چريدند
درون مكه , كفار دختران را مي دريدند
گنه كاران همي بت ميخريدند
ملائك در حرا دور محمد مي پريدند
هوا ابري شد و باران بباريد
ملائك متن قرآن در دل احمد بكاريد
چو ساعتها گذشت آبها روان شد
قدمگاه محمد با گل ياس معطر گلفشان شد
محمد ره كشيد و خانه اش رفت
به حيرت رفته بود و برخودش رفت
خدايا من رسول آخرينم
سوادي كه ندارم من چنينم
ولي علم لدني در دلش جائي گرفته
تو گوئي دين اسلام در جهان پائي گرفته
گفتا که ای بنده من تو از منی بسوی من خواهی گشت-----------------یکبار اگر توبه کنی بسوی نور خواهی گشت محقق و نویسنده: سیروس مجللی www.quran19.ir